هرچی تو دلته بنویس .فکرایی که تو سرته و به زبونت نمیاد.این فکرا روی دلت بار میشه،میماسه،نمیذاره راحت حرکت کنی،جای فکرای تازه رو میگیره وخلاصه دلتو میپوسونه.تو میشی یک زباله دونی فکرای کهنه،که اگه حرف نزنی گَندش میکُشدت!
Oscar and the lady in pink - Eric Emmanuel Schmitt
خیلی وقته نرفتم سراغ دفتر خاطراتم میترسم آخرش خاطره ها از سرم بپرن و من هنوز ننوشته باشمشون،میترسم حس این روزام بره و من هنوز اوضاعم رو تعریف نکرده باشم.هوووووف از این بی حوصلگی -_-
پدرلیو: "میدونی که ما واقعا بهت افتخار میکنیم."
لیو: "چرا؟برای چی؟ من باختم پدر.بیشتر مردم معتقدن که من اصلا نباید تلاش میکردم."
پدرلیو:"فقط برای ادامه دادنت.دختر عزیز من!ادامه دادن خودش یه عمل قهرمانانه است!"
The girl you left behind-JoJo Moyes
یه سری آدما هستن که محبت هایی که بهشون میکنی رو نمیبینن، شایدم نمیخوان که ببینن. اینا ته کار برمیگردن تو روت با خنده و مثلا به شوخی میگن:"تو که برام کاری نکردی"!!!!
عه؟ پس اینا چی بود؟ انتظار نداشتم که بخوای ازم تشکر کنی چون حتما برام عزیز بودی که اینکارو واست کردم اما این کم لطفیت در پس شوخی بدجور دل میشکنه.
اصلا به نظرم شوخی ها جدی ترین حرف هان! اینو مطمئن باشین.
خیلی خوبه که آدم به این درک برسه که لطفی که بقیه در حقمون میکنن هر چند کوچیک رو ببینیم و باور کنیم که این کارشون در حد توانشون بوده و وظیفه ای برای انجام اون نداشتن.
لطفا ببینیم
لطفا بفهمیم
لطفا قدر بدونیم
میدونم یکم دیره برای نوشتن اما حیفم اومد حس خوب امروزمو ننویسم. درسته خیلی خسته شدیم، توی گرما نشستیم بلند شدیم، کلی چیز جا به جا کردیم بار ها و بارها مبل ها رو اینور اونور کردیم تا شکل مناسبی پیدا شد ولی همش می ارزید به لحظه ای که همه چیز مرتب چیده شده بود و خونه ی داداشم آماده آغاز زندگی مشترکش شد.
راستش همیشه دلم میخواست زودتر ازدواج کنه تا برم اتاقش رو واسه خودم کنم اما الان. واقعا دلم نمیخواد که بره. کاش میشد همینجا تو خونه ی خودمون زندگی کنن. البته خوبی ای که هزاااار بار خدا رو بابتش شکر کردم اینه که خونشون بهمون خیلی نزدیکه. ولی با این حال بازم دلم براش تنگ میشه. امیدوارم توی عروسیشون اشکم نریزه
هر چند که از تهِ تهِ قلبم براش خوشحالم و تمام چیزی که میخوام خوشبختیشه ':)
احساس میکنم به بیماری ای دچار شدم که اصلا نمیتونم دایره ی قرمز دور استوری ها، ستاره طلایی توی وبلاگ و پیام های نخونده شده رو تحمل کنم -_-
بعد واقعا تعجب میکنم چطور به بعضیا پیام میدی میبینی تا چند روز هی آنلاین میشن ولی سین نمیکنن. من تا جواب هم ندم دلم آروم نمیشه :d
احساس میکنم به بیماری ای دچار شدم که اصلا نمیتونم دایره ی قرمز دور استوری ها، ستاره طلایی توی وبلاگ و پیام های نخونده شده رو تحمل کنم -_-
بعد واقعا تعجب میکنم چطور به بعضیا پیام میدی میبینی تا چند روز هی آنلاین میشن ولی سین نمیکنن. من تا جواب هم ندم دلم آروم نمیشه :d
میدونم یکم دیره برای نوشتن اما حیفم اومد حس خوب امروزمو ننویسم. درسته خیلی خسته شدیم، توی گرما نشستیم بلند شدیم، کلی چیز جا به جا کردیم بار ها و بارها مبل ها رو اینور اونور کردیم تا شکل مناسبی پیدا شد ولی همش می ارزید به لحظه ای که همه چیز مرتب چیده شده بود و خونه ی داداشم آماده آغاز زندگی مشترکش شد.
راستش همیشه دلم میخواست زودتر ازدواج کنه تا برم اتاقش رو واسه خودم کنم اما الان. واقعا دلم نمیخواد که بره. کاش میشد همینجا تو خونه ی خودمون زندگی کنن. البته خوبی ای که هزاااار بار خدا رو بابتش شکر کردم اینه که خونشون بهمون خیلی نزدیکه. ولی با این حال بازم دلم براش تنگ میشه. امیدوارم توی عروسیشون اشکم نریزه
هر چند که از تهِ تهِ قلبم براش خوشحالم و تمام چیزی که میخوام خوشبختیشه ':)
من توی اینستاگرامم هیچکدوم از پسرای فامیل رو دنبال نمیکنم. حالا یا از سر خجالت یا غرور یا هرچی دلم نمیخواد اول من فالوشون کنم چون نمیخوام در موردم فکرای عجیب کنن نمیدونم کلا با این مسئله راحت نیستم -_-
پارسال برای تولدم دختر عمم یه پست گذاشت و تبریک گفت و نوشته بود دختردایی عزیزم تولدت مبارک + منشن کردن من روی عکس.
پسرعموم از اونجا اومده بود توی اکانتم و چون اون موقع پابلیک بود چندتا از عکس ها رو لایک زد. منم با خودم گفتم بذار فالوش کنم یه وقت نگه این دخترعموم چقد غرور کاذب داره و عین خیالش نبوده!
خلاصه که درخواست فالو دادم. یه روز گذشت، دو روز گذشت، یه هفته شد و همچنان روی درخواست مونده بود!
تا اینکه رفتم مسافرت و بعد سفرم رفتم چک کردم دیدم رد زده!!!!
من خودم به شخصه باورم نمیشد این کارو کرده باشه. خیلی از دستش حرصم گرفت به حدی که وقتی اکانت عکاسیم رو فالو کرد من محلش نذاشتم و گذاشتم در حد یه فن باقی بمونه :d
حالا دو سه شب پیش که دعوت بودیم خونه ی عمه ام اوناهم اومده بودن. بهم میگه راستی بلومون. (نه نگفت چطو به تو گیر ندادن:d) تو چرا منو توی اینستاگرام فالو نمیکنی؟
نکته اینه که دقیقا بهم گفت بلومون، یعنی پیجم رو دیده•_•
من :////// بعد از تفکری عمیق یهویی با صداقت کامل گفتم چون یه بار درخواست دادم ردش کردی.
گفت:من؟؟؟؟؟؟ نههههه اصلا امکان نداره و حتما نشناختمت(پ حالا از کجا شناختی:/)
بعدم افزود بیا فالوم کن. منم دیگه بی ادب بازی درنیاورم و فالوش کردم که درجا بک داد.
خدایش قبلا فکر میکردم کلا از من بدشون میاد، و اینکه اون موقع درخواست فالوم رو رد کرده بود مزید بر علت شده بود.قبل تر ها هم توی گروهی که دخترعمم واسه بچه های فامیل زده بود هم یکمی دعوامون شد که بعد منجر به منحل شدن گروه شد و من به این نتیجه رسیدم که بودن توی گروه با افراد دارای تفکر متفاوت که به طرز عجیبی علاقه به بحث در مورد تفکراتشون دارن واقعا ناخوشاینده. به هر حال ظاهرا یا حالا هرچی اشتباه میکردم. شایدم از بعد عروسیش داره سعی میکنه بیشتر باهامون مراوده داشته باشه(آخه قبلا رفت و آمد چندانی نداشتیم، در حد عید تا عیدی یا مهمونی های افطاری و مناسبت های خاص)
خلاصه که خداروشکر سوتفاهم ها واسم برطرف شد^^
یه خانمی اومد خونمون منو دید که مثلا اگه پسندید دفعه دیگه پسرشو بیاره. اومد و حالا ظاهرا پسندیده که قرار گذاشتن پنجشنبه بیان. نمیدونم که باید باهاش صحبت کنم یا نه. خب راستش اولین باره که قراره پسره بیاد و منم بی تجربه. ولی خب یه سری سوال آماده کردم و به این امیدم که نیاد از من به قصد کشت سوال بپرسه.
اونوقت میدونین مامانم برگشته چی بهم میگه؟؟
میگه انصافا اگه قرار شد برین حرف بزنین یه سوالایی بپرس معلوم باشه بزرگ شدی!!
یکم نگام کرد و ادامه داد: نری بپرسی غذای مورد علاقه ت چیه. از چه رنگی خوشت میاد. اسم.(با جیغ جیغای من دیگه کوتاه اومد بیشتر از این شخصیتم رو نابود نکنه:/ )
کمی تا قسمتی استرس دارم ولی از طرفی هم با این امید خودمو آروم میکنم که بابااااا اینم یه آدمه مثل بقیه و قرار نیست اتفاق خاصی بیفته. ترس از اولین ها فک کنم قراره تا ابد باهام باشه :(((((
خب خب سلامی مجدد
بریم سراغ بحث هیجان انگیز خواستگاری D=
اول که اوشون با پدر و مادر و زنداییشون وارد شدن منم از این لوس بازیا درنیاورم که بذارم برن بشینن بعد یه ورود خفن طور داشته باشم! همین که اومدن داخل رفتم سلام کردم و همراهشون رفتم توی اتاق پذیرایی. هی حرف هی حرف. حالا در اون گیر و دار، زانوهای من بندری میزدن و هی که بهشون میگفتم چتونه اح چیزی نیس که، گوش نمیدادن. تا اینکه زندایی اوشون منو گرفت به حرف و بندری زدن یادم رفت. انقد ماشالا اینا حرف زدن که کار به حرف زدن من و اون نرسید:/
یعنی رسما سوالایی که باید میپرسیدم و میپرسید اون وسطا پرسیده شد! بعد به طرز عجیب غریبی آشنای مشترک پیدا کردن و این دفعه در مورد اونا حرف زدن. منم که داشتم با فضای منزل خودمون و طرح فرش و ناخن و سایر چیزا آشنا میشدم.
ولی حیف شدا قرار بود کسب تجربه باشه مثلا.
خلاصه با اینکه طبق تصوراتم پیش نرفت ولی جالب بود. میدونم الان پیش خودتون میگید چقد پروعه!!!! ولی نیستم :/
دوستای صمیمی دو دسته هستن:
دسته اول اونایین که همیشه خدا به بهانه های مختلف میبینیشون. زیاد باهم حرف میزنین، بیرون میرین و.
چیزی بینتون پنهان نیست و تقریبا در مورد همه چیز به همدیگه میگین.
دسته دوم هم اونان که زیاد نمیبیننشون یا شاید حتی زیادم صحبت نکنین ولی خوب میدونین که اونا بهترین دوستاتونن و حرف هاتونو درک میکنن. وقتی باشون صحبت میکنین یه لبخند عمیق روی لب هاتون میشینه.
از روزی که دومین دفتر خاطره م رو باز کردم یعنی دقیقا دو سال پیش، اولین صفحه ش رو خالی گذاشتم برای نوشتن یه متن جذاب. و حالا که دفترم به آخرین صفحاتش رسیده هنوزم که هنوزه اون صفحه خالی مونده. هر چقدر فکر میکنم نمیتونم تصمیم بگیرم چی بنویسم، به خاطر همین ازتون میخوام یه کمک بدین و از بین گزینه های زیر اونی که قشنگ تره رو کامنت کنین. یا اینکه اگه خودتون یه متن قشنگی دارین برام بنویسین:)
١- خاطره چیز خوبیه، اگه مجبور نباشی با گذشته بجنگی.
٢- تاوان خاطرات جنون است و بس.!
٣- کاش زندگی دکمه ی آف داشت !
نه حوصله ی مرور خاطره دارم.
نه حوصله ی اتفاقی جدید.
خواب.
دلم یک خواب عمیق میخواهد
بدون ترس.بدون اضطراب.بدون فکر!
بدون تکرار این سوال
که آخرش چه می شود؟!
۴- خاطره چیز عجیبی ست؛ گاه مثل شعبده باز، از کلاه، عکس هایی فوری را بیرون می کشد که خیال می کردی تا ابد فراموششان کرده ای.
۵- من ایمان دارم
که خاطره ها هیچ وقت نمی میرن
۶- شازده کوچولو : دیگه مهم نیست !
روباه : "مهمترین خاطره ها همونایى هستن که میگیم دیگه مهم نیست."
٧- گفتم: "بالاخره که فراموشش میکنی. اینجوری نمی مونه"
نفس عمیقی کشید و گفت:
"یادِ بعضی آدما هیچوقت تمومی نداره؛
با اینکه نیستن، با اینکه رفتن، ولی هیچ وقت خاطره شون تموم نمیشه"
گفتم: ولی همین که نیستش، کم کم همه چی تموم میشه.
گفت: بودنِ بعضی از آدما، تازه از نبودنشون شروع میشه.
٨- شبیه کتابهای قدیمی شده ام ؛
مدام خودم را ورق میزنم،
تا تو را لابلای خاطرات پیدا کنم.!
٩- به آدم ها درس ماندن بدهید !
هیچ چیز به اندازه رفتن ،
نمی تواند یک بیمارِ وابسته به خاطرات را
از پای در بیاورد
١٠- و فراموشی در برابر بعضی از خاطرات و لحظات مثل اینه که تو تابستون ابرا برف ببارن
همین قدر محال
همین قدر دور
١١- چو گلدان خالی ، لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم .
#قیصر_امین_پور
١٢- خاطرات خیلی عجیب هستند، گاهی اوقات میخندیم به روزهایی که گریه میکردیم، و گاهی اوقات گریه میکنیم به یاد روزهایی که میخندیدیم…!
#هاروکی_موراکامی
١٣- انسان، برای آن که حافظهاش خوب کار کند، به دوستی نیاز دارد. گذشته را به یاد آوردن، آن را همیشه با خود داشتن، شاید شرط لازم برای حفظ آن چیزی است که تمامّیت منِ آدمی نامیده میشود. برای آنکه من کوچک نگردد، برای آنکه حجمش حفظ شود، باید خاطرات را، همچون گلهای درون گلدان، آبیاری کرد، و این مستم تماس منظم با شاهدان گذشته، یعنی دوستان، است. آنان آینه ما هستند، حافظه ما هستند؛ از آنان هیچ چیز خواسته نمیشود، مگر آنکه گاه به گاه آین آینه را برق اندازند تا بتوانیم خود را در آن ببینیم.
چطور میشه که به یه جایی میرسن که راحت جون یه نفر رو میگیرن و راحت تر از اون به این کارشون اعتراف میکنن؟؟
چه اتفاقی باید برای روحی که انقدر پاک آفریده شده بیفته که انقدر سیاه و خبیث بشه؟
یاد بچگی هام افتادم. به روزی که برای اولین بار یه موجود زنده رو کشتم!
همه ی خانواده برای نهار توی حیاط پیک نیک راه انداخته بودیم و چون فصل بهار بود ه ها زیاد شده بودن. من نشسته بودم و مگسی که مدام ویز ویز میکرد و تو سر و کله مون میچرخید رو با چشم دنبال میکردم تا اینکه توی یه لحظه نشست روی زمین و منم با مگس کش زدم روش. و تمام!
به محض اینکه دیدم دیگه مرده و بلند نمیشه زدم زیر گریه. انقدر دلم به حالش سوخته بود که نمیتونستم اشکامو کنترل کنم. همش با خودم میگفتم چه کار بدی. حتما خدا نمیبخشتم. (الانم در این مورد مطمئن نیستم)
یا اینکه یاد بچگی های پسرداییم افتادم. شاید سه سالش بود. یه دونه از این مورچه بزرگا رو از روی زمین برداشته بود و دو نصفش کرده بود. بعد به مامانش گفت بیا بهش چسب بزن دوباره خوب بشه!
و وقتی فهمیده اینجوری دیگه زنده نمیشه شروع کرده گریه کردن.
نه اینکه بخوام بگم قاتل میشیم و فلان، نه، میخوام بگم حتما اونی که قتل کرده هم توی بچگی روحیه ای به همین لطافت داشته.
فقط. خدا عاقبتمون رو به خیر کنه!
سلام. توضیحات این چالش رو تا الان حتما همتون فهمیدین پس دیگه من نمیگم. از اونجایی هم که بسیااااار بهم اصرار شد(!) که منم نامه بنویسم، نوشتم:
بسم الله الرحمن الرحیم
خب خب و اکنون منی که شروع به نوشتن نامه ای کردم که قرار نیست هیچوقت به مقصدش که گذشته باشه برسه. ولی از اونجایی که 99 درصد اوقات خلاف حرفای من ثابت شده باید طی همین چند روزه منتظر رسیدن خبر کشف راه برگشت به گذشته، ان هم به صورت تضمینی و بدون بازگشت باشیم! شایدم با بازگشت.نمیدونم.
حالا اگه فرض رو بر این بگیریم که به مقصد برسه، تو اونو پیدا کنی، حال خوندنش رو داشته باشی. تصمیم دارم حرفای مهمی رو بهت بزنم که آینده تو عوض میکنه!
لازمه خودمو بهت که خودم باشی معرفی کنم؟ آخه رفیق تو همین الانم میدونی با کی طرفی!
ببین دخترجان مهم ترین خبری که میتونم بهت بدم اینه که تو تا این سن سالم و زنده ای! یعنی ممکن بود الان همه ی دوستات رو نامه به دست پیدا کنی در حالیکه برای خودت یه تیکه کاغذم نیومده باشه. و خب میدونی که اون خبر خوشایندی نیست •-• بنابرین انقد خوش شانس هستی که به این سن برسی.
نکته بعدی اینه که تو باید یه کارهایی رو کنی و یه کارهایی رو نکنی!(توروخدا؟ :/) فهمیدن این قضیه رو میسپارم دست خودت، چون به هر حال گوش نمیدی. فقط اینکه اون چند بسته کبریت رو حتما بسوزون این تنها شیطنت باحال بچگیته که بعدا نقل مجالس میشه و تو از شنیدنش کیف میکنی ای بابا چی دارم میگم، بچه چهار ساله که خوندن بلد نیست! تو الان نهایتش بتونی اسم خودتو بخونی. اصلا بذار بریم یکم جلوتر. نه نه اینجا اتفاق خیلی بدی افتاد، فقط در این مورد بهت بگم که خوب میشه. بذار بریم جلوتر آهاااااا اینجا همونجاست که باید بزنم روی دستت! با راحیل دوست نشو. نشو. نشو. نشو، فهمیدی؟! میدونم فکر میکنی خیلی دختر خوب و باحالیه و احتمالا دوست صمیمی تمام ادوار زندگیته؛ ولی نیست! حتی یه ذره هم شبیه چیزی که فکر میکنی نیست. تو همین الانم دوست صمیمیت رو پیدا کرده ای. فقط زمان میبره تا بفهمی کیه.
یه خبر خوب دیگه هم اینه که تو قراره آدم خیلی باحال و خفنی بشی [لبخند کجکی با عینک آفتابی]، میدونم چی اومد تو ذهنت. اره همون :d فقط به کسی نگو. دیگه عرض خاصی ندارم، ازت خیلی راضیم، همین روندی که اومدمو بیا.
اصلا هم تصمیم ندارم هیجان زندگیتو کم کنم و اتفاقات رو برات بگم، این اندک چرندیاتم نوشتم که اگه احیانا به دستت رسید دلیلی بشه واسه لبخندت.
و از اونجایی که من توام(!) میدونم از همینا بیشتر خوشت میاد تا اینکه بدونی در آینده چی پیش میاد. اون جمله که شنیدن این حرفا آینده تو عوض میکنه رو هم الکی گفتم. اگه عوض کنه که دیگه این نامه رو برات ننوشته بودم،اگه نوشته بودم پس عوض نشده بوده که. ولش کن یکم پیچیده اس :|
کاریت ندارم دیگه.برو مشقاتو بنویس، انقدم نرو خونه مهسا که بازی کنین. بشین یکم درس بخون بلکه عادت بشه برات.
(صلاح دیدی به اینم گوش نده عزیزم، بچه ها داشتن چپ چپ نگام میکردن مجبور شدم یه پند آموزنده هم زورکی جا بدم تو نامه م)
هیچی دیگه همین.
خیلی دوستت دارم عشقم!
قلب های فراوان
محل نام و نام خانوادگی:
محل امضا:
تاریخ : پانزده مهرماه 98
اول خدا رو شکر میکنم. بابت خیلی چیزها ولی اینبار به خاطر توفیق دیدن دوباره ی محرم.
پارسال شب عاشورا بعد از اینکه از مراسم مسجد به خونه برمیگشتیم، توی ماشین یهو بغضم گرفت، از اینکه انقدر زود ده روزش گذشت. از اینکه همه چی به حالت قبل برمیگشت. من عاشق فضای محرمم، نه به خاطر غم،بلکه انگار آدما تغییر میکنن. با گذشت تر میشن، مهربون تر، با معرفت تر.
مردم یک رنگ میشن. هیئتی و غیرهیئتی رو امام حسین کنار هم میاره، روی یک سفره میشینن.
من عاشق نشستن روی صندلی های پلاستیکی مسجدم. وقتی صدای دمام و سنج و دهل میاد و صدای زنجیر ها، صدای نوحه خوندن سوک دایی م و یاحسین گفتن زنجیر زن ها و مادرم که زیر لب میون گریه با عجز تکرار میکنه. یاحسین ، وقتی که نگاهم دوخته میشه به پرچم های نصب شده روی میله ها و چرخیدنشون میون باد. عاشق ی آخر مراسم شب عاشورام. وقتی هیچکس دلش نمیخواد مراسم تموم شه.
عاشق قیمه های نذری ام که هیچکس هیچ موقع سال نمیتونه همچین قیمه ای بپزه مگر اینکه به اسم حسین (ع) باشه. نون پنیر سبزی های شب هفتم که موقع درست کردن هر کدومشون ذکری میگفتیم.
امسال محرم برام فرق داره.
من پارسال حرمو دیدم. کربلا رو دیدم. چشمم به ضریح خورده. هنوز روضه شروع نشده اشکم میریزه. توی نگاهم فقط و فقط تصویر گنبده، با همه ی چراغ های سرخ بین الحرمین.
قبل تر ها وقتی برام از کربلا میگفتن درکی نداشتم از شنیدن اینکه" هر کس رفته بی قرار تره" . اما حالا تک تک سلول هام اینو میفهمن که خدای من چقدر دلم کربلا میخواد. من تشنه ای هستم که آب دریا خورده.
نمیدونم که امسال قسمتم میشه یا. دعا کنید که بشه.
ولی شباهت محرم امسال با پارسال اینه که به همون سرعت داره میگذره و به چشم به هم زدنی، به شب هشتم رسیدیم.
عزاداری هاتون قبول باشه♡
+عنوان مصرعی ست از شعر محشتم
بودن توی یه اتاق متوسط رو به بزرگ با حدود 32 عدد بچه ی شیطون خوش میگذره یا نوعی شکنجه س؟
امروز منی که خاله نمیشم خاله ی همون سی و دوتا وروجک بلا بودم :d فقط دقت داشته باشید چه خاله ی خل و چلی رو گذاشته بودن مراقب اونا باشه.
یه جا من که خودمو روی صندلی های کوچیک بچه ها جا کرده بودم و داشتم به دختری که تازه اومده بود داخل نقاشی میدادم تا رنگ بزنه، یه دختر دیگه اومده بود پشت میزم و مدام یه جمله میگفت که به معنای واقعی یه کلمه شم نفهمیدم.
گفتمش:چی؟؟؟ تغذیه میخوای خاله؟
یه لحظه مات شد و گفت: "نهههه" و دوباره جمله شو گفت
با عجز نگاهش کردم و گفتم: به جان خودم نمیفهمم چی میگی آخه خاله جان! جایزه میخوای؟
-نههههه. بعد پاشو کوبوند زمین و حالت گریه گرفت.
زدم تو پیشونیم و چپ چپ نگاش کردم که نتونست خودشو بگیره و زد زیر خنده.
خلاصه که آخرش با حدس چندین و چند جمله فهمیدم بچه میخواسته بره دستشویی:/
یه جای دیگه هم بهشون کیک دادیم. منم که جوگیر اصلا حواسم نبود کجاییم یهو بلند گفتم همه کیک دارن؟ فکر کنید سی و دو نفر فنچ فسقلی با صدای جیغ جیغو داد زدن بَلهههه! منم فقط چشام اندازه توپِ. نمیدونم کودوم توپ بزرگتره؟ شد و به دوستم که مثل میت نگام کرد با نیش باز نگاه کردم و شونه مو انداختم بالا.
وسطای خوردنشون بود که یکی از بچه ها گفت بهش آب بدیم. لیوان آب از دست دوستم که به دستش رسید بغلیش گفت منم آب میخوام. برای اونم آب آورد. دوباره بعدی.
یه کلام گفتم کی آب میخواد؟ مثل جوجه ها صدای مَن مَنشون یکی یکی بلند شد و هرکدوم دو سه بار یه مَنی گفتن. آخه یکی نبود بگه مجبوری میپرسی؟
یکی از پسر بچه ها هم اومد ازم پرسید:خاله میگم حون چه رنگه؟
من: صورتی، بنفش( :/ چی داری میگی بلو؟ ). بستگی به خودت داره خاله جان. تو دوست داری چه رنگ باشه؟
پسره با خوشحالی گفت: زرد
که البته بعدا وقتی نقاشیشو آورد نشونم داد دیدم آبی زده! •_• وات اور
یه بچه ای هم بود خیلی کمرو بود. هی زیر گوش من میگفت میخواد با اون خونه سازی ها بازی کنه. بهش میگفتم خب برو بازی کن. ولی نمیرفت. بلند شدم باش رفتم و نشوندمش پای خونه سازی ها و برگشتم پشت میزم و روی همون صندلی کودکم که خدمتتون عرض کردم نشستم که یهو دیدم یا بسم الله وایساده روبه روم:ddddd
و کلا دم بنده شده بودن ایشون. تا آخرش که اندکی با یکی از بچه ها سرگرم شد.
تجربه ی خیلی باحالی بود.
جواب من به سوال اول پست: خوش میگذرهههههه
آغاز همیشه برایم سختترین قسمت کار است؛ آنکه همیشه مجبور باشم در تاریکیهای ذهنم قدم بگذارم، خستهکننده و یا شاید، ناامیدکننده است. افکار پریشانم حول محور نقطهای، درون ذهنم میچرخد و میچرخد و میچرخد. توصیف سادهی من از آنها، یویوهای کوچکی است که هر چقدر هم دور شوند، در نهایت امر به جای اولشان بازمیگردند.
فکری خروشان میشود، قفسش را میشکند و از محدودهی تاریک خود خارج میشود؛ وانگهی آنجا نوری هست، هوایی هست، آزادی هست. میتوان با فراغ خاطر دستها را گشود و به هر سمتی چرخید و رفت؛ مداری نیست، دایره و مرکزی هم نیست. وسعت فکری ای مهیاست تا از بعد زمانیت خارجت کند و آنقدر غرقت کند تا زمان و حتی مکان را به فراموشی بسپاری؛ اما. صبر کن! هنوز مغناطیس این مغز محصور، قویتر است؛ جریان را به درون میکشد، به آنجا که تاریک است، هوایی نیست و حتی نوری هم نیست؛ تنها چیزی که به وفور یافت میشود سکوتِ بیپایانی است که از هر طرف، قابل شنیدن است.
فکرِ کوچک و بیپناهم خود را میانِ پتو مچاله میکند و لبهی تاریک آن را تا بالاترین نقطه ی وجودیش بالا میبرد، تا از گزند سرما و سایههای سرزنشگر در اَمان باشد.اما این آخرِ حرفهایم نیست و این داستان همچنان ادامه خواهد داشت.
من:"صفای دلت را به رخ آسمان میکشم تا به زیبایی مهتابش ننازد!"
اون:"زیباییِ رُخت را به رخ خورشید میکشم تا به زیباییِ انوارش ننازد!"
من:"وجودِ دلت را به رخ آب میکشم تا به زلالی اش ننازد!
-طبع شعرم گل کرده^_^"
اون:"طبع شعرت را به رخ حافظ میکشم تا به غزل هایش ننازد.!"
:)
چیزهایی هستند که حس خوبشان هیچوقت از میان نخواهد رفت؛ و این مکالمه، از آن خوبهایِ خوبهاست.
طرف از پشت تلفن میگه: "ازش بپرس ببین استرسِ چی رو داره؟"
سوال رو بلند ازش پرسیدم؛ روش رو برگردوند و گفت: "بگو هیچی."
تلفن رو که قطع کردم فقط دلم میخواست بغلش کنم و بگم نگران هیچی نباش، اگه بخوای برات قسم میخورم که حالش خوب میشه؛به فکر خودت هم باش. به منی فکر کن که از طرفی تو رو با این حال میبینم، و از طرفی اونو روی تخت بیمارستان.
ولی هیچکدوم از این کارا و حرفا رو نکردم و نزدم.
فقط سعی کردم با مسخرهبازی و حرفای بیربط ذهنش رو یکم از مسائل پیشاومده دور کنم.
بعد توی ماشین از بغضی که داشت گلوم رو خفه میکرد نتونستم حرف بزنم و در جوابِ حرفاش یا سکوت میکردم یا یه اوهوم میگفتم.
بغضهای توی گلو که کشنده نیست، هست؟
مدتها بود که درگیرِ رنج و بیماریِ موضعی شدهبود.به تدریج؛ موضع به موضع،فراگیرِ کلِ وجودیاش شد.میدیدم که چطور اعضا و جوارحش،یکییکی از کار میافتد و کاری از من ساخته نیست.
حرکاتش کُند شد؛صدایش خشدار؛رنگش بیفروغ و حافظهاش به ضعفِ شدیدی مبتلا!
و در نهایت،دو شب پیش؛که اتفاقا سوزِ سردی هم میوزید؛او در میان دستانم جان داد.
ما زمان زیادی را باهم گذراندیم؛خاطرات زیادی را باهم ساختیم.
اما او رفت و من ماندم؛
من ماندم و دیگری نیامد؛
او رفت و من توانِ آوردنِ دیگری را ندارم!
لحظهای که جان داد و چشمانش را دیگر نگشود و دهانش نیمهباز ماندهبود؛چنان شوکه شدم که از میان دستانم رها شد و کنارم بر زمین افتاد.پس از لحظاتی غصه خوردم؛دست و پای یخزدهام را به زیرِ پتو کشیدم و درست مثل هر زمانِ دیگری که افسرده بودم؛چون طفلی،خود را مچاله کردم.
گوشی قشنگم،از تو بابت تمامیِ خدماتی که در این چند سال،بی هیچ چشمداشتی بر من عرضه کردی؛ممنونم.باشد که در آن دنیا،روحت از آرامش بیشتری بهرهمند شود.
مرا ببخش؛بابت تمامی آن پرت کردنهایت از فاصلهی دور،به سمت بالشتم(!)؛بابت دعوا کردنت در زمان بیماری و بابت آن روز افتادن اتفاقیات از دستم،روی سنگفرشهای سرد و سختِ خیابان،که منجر به آسیب دیدن گوشهی قابت شد.
ممنونم برای دوربینِ خوبت که آن همه لحظات ناب را با تو شکار کردم و به تاریخچهی خاطراتم افزودم.
و میدانم که تو از من بابتِ آن برچسبهایِ طلاییرنگِ براقِ پشتِ قابت، که تو را دَه برابر خاصتر از چیزی که آرزوی بودنش را داشتی کرد؛تشکر میکنی.که خب قابلی نداشت و من آن را به خاطر خودم کردم،نه تو:/
دیگر هیچ،چه میتوان گفت در فراغت؟فقط بدان که لاشهی بیمصرفت(بیادب:/) را نگه خواهم داشت؛ تا هر زمان که ممکن بود.
درست از لحظهای که به خانه رسیدم و به این حقیقت دست یافتم که در منزل شامی در کار نیست و تهیهی آن بر عهدهی برادریست که حالاحالاها قرار نبود به خانه بیاید؛ چنان از سقففتادهای روی زمین درازبهدراز افتادم و به حال خود گریان شدم. آخر مگر شکم گرسنه تاب انتظار دارد؟
زمان به کندترین حالت ممکن میگذشت. چشم به راه صدای در و در پی آن، سلامِ برادر بودم ولی افسوس که تنها صدایی که در گوشم بود آوایی بود چون:
تیک.تاک.تیک.تاک.تیک.تاک.تیک.تاک.تیک.
تاک.تیک.تاک.تیک.تاک.تیک.تاک.تیک.تاک.
تیک.تاک.تیک.تاک.تیک.تاک.تیک.
چه شد؟ اعصابتان خراب شد از خواندن این همه تیکتاک؟ یا رَدَش کردید؟ حال ببینید من چه کشیدم که سه ساعت تمام این نوای ظالم ثانیهشمار را در گوش داشتم.
دلم پرواز میکرد برای آن فلافلهای داغ و خوشمزهای که قرار بود به خانه برسند. هر چند که تا رسیدنشان سرد میشدند اما همچنان خوشمزه که بودند،ها؟
تا اینکه؛ بالاخره در اوائلِ آخرِ شب، صدای دَر آمد. به خودم که آمدم دیدم آن ساندویچ را در دست دارم و در دست دیگر سسی آمادهیِ افزودن. خدای من! چه صحنهی دلانگیزی! :d
برادرم به منِ قحطیزده میخندید. گازی به ساندویچ زدم و گفتم: " تو چه میدانی؟ شکم گرسنه که تاب انتظار ندارد!"
طرف از پشت تلفن میگه: "ازش بپرس ببین استرسِ چی رو داره؟"
سوال رو بلند ازش پرسیدم؛ روش رو برگردوند و گفت: "بگو هیچی."
تلفن رو که قطع کردم فقط دلم میخواست بغلش کنم و بگم نگران هیچی نباش، اگه بخوای برات قسم میخورم که حالش خوب میشه؛به فکر خودت هم باش. به منی فکر کن که از طرفی تو رو با این حال میبینم، و از طرفی اونو روی تخت بیمارستان.
ولی هیچکدوم از این کارا و حرفا رو نکردم و نزدم.
فقط سعی کردم با مسخرهبازی و حرفای بیربط ذهنش رو یکم از مسائل پیشاومده دور کنم.
بعد توی ماشین از بغضی که داشت گلوم رو خفه میکرد نتونستم حرف بزنم و در جوابِ حرفاش یا سکوت میکردم یا یه اوهوم میگفتم.
بغضهای توی گلو که کشنده نیست، هست؟
درباره این سایت